جوک و داستان و متن های زیبا
وقــتی همه چیز خوبه بوے فـَـــراموشے گرفتــہ اَم خــواب هـایـم بــوی تن تــو را مـے دهــد . سهراب !! گفتی:چشمها را باید شست……شستم ولی !……… من دلم میخواهد از حساب و کتاب بازار عشق هیچگاه سر در نیاوردم
می ترسم ...
مـا به لنگیدن یکــــ جایِ کار
عـــادت کـــرده ایـــم ...
رَنگــــِ تَنـــ ـهایے
تآریــ ـخ مَصـــرَفم گذشتـــ ـہ اَستــــْـ !!
نـ?ـنـد آن دورتــر هـا
نـیـمـہ شـب در آغــوشـم مـے گـیــــرے؟
گفتی: جور دیگر باید دید…….دیدم ولی !…………..
گفتی زیر باران باید رفت……..رفتم ولی !………….
او نه چشمهای خیس و شسته ام را..نه نگاه دیگرم را…هیچ کدام را ندید !!!!
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت
: ” دیوانه باران ندیده !! ”
خانه ای داشته باشم پردوست
کنج هر دیوارش
دوست هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی میخواهد
واردخانه پرعشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست وشوی دلهاست
شرط آن داشتن
دل بی رنگ وریاست
بردرش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار
مینویسم ای یار
خانه ما اینجاست
تاکه سهراب نپرسد دیگر
" خانه دوست کجاست "
و هنوز نمی دانم چگونه می شود هربار که تو بی دلیل ترکم می کنی
من بدهکارت می شوم . . .