جوک و داستان و متن های زیبا
بوسه از سرم برد عقل و هوش ، در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دنیا نبود ، دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود ، خوبی او شهره آفاق بود
در نجابت در نکوهی کاخ بود ، روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت ، پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت ،
بهر کس جز او در این دنیا نبود ، دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود ، خوبی او شهره آفاق بود
در نجابت در نکوهی کاخ بود ، روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت ، پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت ،
آخر این قصه هجران بود و بس یار ما را از جدایی غم نبود ،
در غمش مجنون عاشق کم نبود بر سر پیمان خود محکم نبود ،
سهم من از عشق جزء ماتم نبود با من دیوانه پیمان ساده بست ،
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست بی خبر پیمان یاری را شکست ،
این خبر ناگاه پشتم را شکست آن کبوتر عاقبت از بند رست ،
رفت و با دلداری دیگر عهد بست عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست ،
از غمش با دودو غم همدم شدم مست و مخمور و خمور از غم شدم ،
ذره ذره آب گشتم کم شدم آخر آتش زد دل دیوانه را ،
سوخت بی پروا پر پروانه را عشق من از من گذشتی خوش گذر ،
بعد از این حتی تو اسمم را نبر خاطراتم را تو بیرون کن ز سر ،
دیشب از کف رفت فردا را نگه آخر این یکبار را از من بشنوید ، بر منو بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود ، عشق دیرین گسسته تار و پود گرچه آب رفته باز آید به رود ،
ماهی بیچاره اما مرده بود بعد از این هم آشنایت هرکه هست ، باش با او یاد تو مارا بس است.
نوشته شده در پنج شنبه 91/6/2ساعت
12:33 عصر توسط فضولچه نظرات ( بدون ) |





